به نام...او
خِرت و پِرتهای این خانه
چشم تورا دور که میبینند
یکبند پشتِ سرم حرف میزنند
گلدانها
پردهها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار برهم
مجلات باز مانده بر میز
حتا این گربه بی چشم و رو
که در غیاب تو ترجیح میدهد
حیاط همسایه را.
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سَنبَل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کله پوک ها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقهام را تا کجا،
از فرودگاه که بردارمت
خواهی دید ریشِ سه روزهام
سه تیغه است و مُعطر
و خطِ اتو باز گشته است
به پیراهن و شلوارم.
عباس صفاری